روزگار دو مهندس



به نام خدا

بعد از یک سال و نیم سر زدم به وبلاگ.

اینقدر که یادم رفته بود چجوری مطلب بذارم!

و چقدر حسرت خوردم من ازین نبودنم!

دلایل برگشتم دوتا بود: یکی نت! یکی هم تجویز مشاور مبنی بر نوشتن!

آخرین زمانی که می نوشتم هنوز در دوران عقد بودیم و من خسته و آشفته و شاید هم ناامید از هم خونه شدنمون!

اما ازونجایی که لطف خدا پایانی ندارد بلکه همیشگی است ما بعد از سه و سال هفت ماه عروسی کردیم! اینقدر یهویی که باورمون نشد!

بالا و پایینی های دنیا که تمومی نداره ولی تحملشون در کنار صبورترین، خیلی راحت تر هست.

خب ازین حرفا بگذریم،

دلم تنگ شده برا همه دوستان مجازیم و دوست دارم بدونم کدوما هستن و کدوما نه؟

حال دلشون چطوره و سرنوشتشون چی شده؟

اگه از بچه هایی که مارو میخوندن کسایی هستن هنوز ممنون میشم پیام بذارن

منتظر دوستان جدید هم هستیم!

بریم که شروع کنیم به امید خدا،

یه شروع محکم!

یا علی!


حدودا یک ماه و نیم پیش بود که گوشیمو گم کردم، نمیدونم توی تاکسی انداختم یا قبلش بجای گذاشتن تو کیف انداختم کف خیابون :/

ازون موقع گوشی قدیمی همسر رو دست گرفته بودم.

هفته پیش که رفته بودیم سپیدان جاتون سبزززززز، گوشی نو همسر هم افتاد توی آب و تاچ ال سی دیش سوخت :(

این شد که ایشونم گوشی قدیمی منو دست گرفت و .

از بعد از ظهر که اومده هی میگه:

+مهران کیه؟

-مهران؟ کدوم مهران؟

+مهران کیه؟

-مهران مدیری؟

+مهران کیه؟

_مهران غفوریان؟

+مهران کیه؟

_والا من تو عمرم دوتا مهران میشناسم اونم همین دوتان :؟




*حالا این که شوخی بود ولی شما گوشی دوران مجردیتونو دست همسرتون ندین :)

**حالا مهران کیه واقعا؟

***سپیدان یکی از شهرهای استان فارس هست که بسیاار خوش آب و هواست و جاهای دیدنی بسیاری داره از جمله آبشار مارگون

****بدون گوشی کللللی به اوقات فراغتم افزوده شده :))


روز اولی که سر کلاس دیدمش، شبیه یک زن ساده با اعتماد بنفس خیلی پایین بود،

ازون محدود آدم ها که وقتی میشناسیشون پیشت بزرگ تر میشن

سوادش اول دبیرستان بود، تو جوونی طلاق گرفته بود و یه فرزند دختر و یک پسر داشت، که واضح بود خیلی آزارش میده، اهل مشروب و خلاف و بعدن هم کاشف به عمل اومد که پنهونی ازدواج کرده و زنش حامله اس :/

طبقه ی بالای خونه ی برادرش زندگی میکرد و میگفت رفتار مناسبی باهاش ندارن

توی این خانواده همه تحقیرش میکردن، حتی نمیذاشتن روزه بره یا دعا بخونه

بین این همه گرفتاری و بدبختی اومده بود ادامه تحصیل بده! اون هم کنار جمعی که همه یا لیسانس بودن یا بازنشسته یا دخترهای جوون تازه دیپلم گرفته

نتیجه امتحانات ترم اول که اومد، نمراتش شگفت زده مون کرد

پشتکارش! مرتب درس میخوند و حتی به بقیه هم کمک میکرد.

.

.

.

استادم که سال ها سابقه ی مشاوره داشت میگفت بهم ثابت شده که بسته ی غم و شادی تو زندگی همهه وجود داره، و هیچ کس نیست که شادی محض یا غم محض سهمش باشه. میگفت دیده که حتی تو زندگی های سراسر سیاهی، خوشی و راه لذتی برای شخص قرار داده شده که گاهی بخاطر ناشکری هامون نمی بینیمش

.

.

.

امروز خبر رسید که این خانوم ازدواج مجدد کرده، اول خیلی نگرانش شدم که از سر بی پولی و بی کسی مجبور شده ولی وقتی شنیدم با چه کسی ازدواج کرده بیاد جمله ی استادم افتادم

بسته ی شادی این دوستمون رسیده و من بی نهایت براش خوشحالم، بعد از سال ها زندگی سخت و تلخ، ترک تحصیل اجباری باوجود استعداد و علاقه اش، ازدواج ناموفق، تحمل شوهری به شدت معتاد، بزرگ کردن دوتا بچه به تنهایی و با دست خالی، بعدهم یکیشون بشه آینه دق ات!

باوجود همه ی این سختی هایی که یکیش به تنهایی میتونه آدم لوسی چون من رو از پا دربیاره، هیییییییچ وقت ندیدم زیادی گله کنه یا مشکلاتش رو بزرگ بدونه

چون خدا تو قلبش برزگ تر از همههههه است

پس دلش قرصه!

.

.

.

.

خدایا ازین دل های قرص به حکمتت، به عدالتت، به اینکه جز خیر نمی خوای برامون، به اینکه حواست هست! به همه مون عطا کن



وقتی کسی تعریف میکنه که یه مارمولکو کشته من غش میکنم و مدام بهش میگم چطور تونستی؟؟؟

اگه ببینمش که ممکنه تا مرز سکته هم برم

درمورد سوسک هم حداقل جیغ میکشیدم که از وقتی تو خونه قبلی لونه کردن صمیمی تر شدیم باهم :)

در مورد مار نمیتونم فک کنم! و اگه فیلمشو ببینم حتما شب خواب وحشتناکی از خواهم دید!

.

.

.

اما همین من سر کلاس آزمایشگاه فیزیولوژی

وقتی قرار بود نواسانات ماهیچه پشت پای قورباغه رو اندازه گیری کنیم داوطلب شدم از طرف خانوم ها قورباغه ی بی نوا رو تشریح کرده و ماهیچه پشت پاشو در آورده و به نخ وصل کرده و توی دستگاه قرار بدم!

آخه قضیه حیثیتی بود و هیچ کدوم از دخترا داوطلب نمیشدن :/

البته بعدشم بجای تشکر باهام قهر کردن و بهم دست نمیزدن نمیدونم چرا:؟

.

.

.

البته متصدی محترم لطف کرد خودشو قورباغه رو کشت، من فقط پاشو چیدم و پوستشو کندم و ماهیچه شو جدا کردم و یه سرشو نخ بستم

که البته چون کوچولو بود کار سختی بود

و اعتراف میکنم یه بار هم وسط کار وقتی فکر کردم به کاری که دارم میکنم حالم بد شد و پرتش کردم روی میز :) اما دوباره برداشتم و ادامه دادم.

.

.

.

کسی مونده؟ هنوز کسی داره مطلب رو میخونه؟ :دی

اینارو فقط نگفتم که حالتونو بد کنم و شاید کمی بخندونمتون، گفتم که اول به خودم یادآوری کنم بعد به شما که ظرفیت آدم چقدر بیشتنر از حد تصورشه!!

من هنوووزم صدای قورباغه بشنوم چندشم میشه چه برسه که ببینمش و چه برسه که   بقیه شو نمیتونم تصور کنم حتی .!

ولی در موقع وم همین مغز ترسوی من میتونه تا تهش بره و خم به ابرو نیاره!

.

.

.

پ.ن: بچه ها تصوری از ترس ها و جونورا ندارن و ترس هاشونو از بزرگترا مگیرن، ترس فوبیایی من از مارمولک هم ارثی از مامانمه که سه ماه بخاطر مارمولک دستش فلج شده! به شدت امیدوارم بتونم ترسامو به بچه هام منتقل نکنم!

شماهم تلاش کنید :)


برا شماهم پیش اومده برید نونوایی بگید 5 تومن نون میخوام، بعد وقتی اون داره نون ها رو میشماره و کارت خوانو میذاره جلوتون تا کارت بکشید، ازش بپرسید چقدر میشه؟

 

من این جور مواقع به روی طرف نمیارم و اگه بیارم هم حتما میخندم و میگم برا همه پیش میاد، منم ازین سوتی ها میدم و .

 

ولی نونوا هیچ کدوم ازین کارا رو نکرد

 

بلکه یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و وقتی دید من هنوزم تو باغ نیستم با کله ی کج پرسید مگه نمیگی پنج تومن؟!

 

اون لحظه رو برای هیچکدومتون آرزو نمیکنم!

 

وقتی هول شدم و گفتم واای ببخشیید حواسم نبود

 

اونم کله شو ت داد خیلی جدی و به نشونه ناامیدی و نون رو گذاشت جلوم :)

 

 

+من سوتی زیااااااد میدم به خصوص ازین سوتی های لفظی و حواس پرتی طور! ولی این یکی داغ داغ تازه از تنور درومده، خیلیم برشته بود :)

++سوتی دادن رو خیلی هم دوست دارم و خودم بیشتر از همه به سوتی هام میخندم :/

+++سوتی هامونو باهم شریک شیم :))


1. سلام به دوستان جان!

میشه چندتا موضوع پیشنهاد کنید برای نوشتن؟!

آِیا شماهم مثل من مشکل موضوع دارید؟!
نوشتن کاریه که به شدت بهم آرامش میده، اما اغلب انقدر کلافه میشم از انتخاب موضوع، اینقدر مینویسم و پاک میکنم که بی خیال میشم و بدتر بی حوصله!

 

 

2. هفته پیش حدود هفت ساعت با همسر همکار بودیم! همکار افتخاری. تجربه اش بی نهایت لذت بخش بود! یه روز کامل بعدش درباره اش حرف میزدیم و حرف هامون انگار تمومی نداشت!

هرچند محل کارمون جدا بود و من هرازگاهی که جابجا میشدم همسر رو دید میزدم و در دل ذوق مرگ میشدم، :دی

و لحظه شماری میکنم برای هفت ساعت بعدی ماه آینده ان شا االله :)

نوشتم که ماندگار شود این خاطره خوب مشترک :)

 

3. ده هیچ جلو افتادما همسرجان، دست بجنبون :)


دخترعمم یه میوه خوری بزرگ بهم هدیه داد، چون کاربرد نداشت برام هدیه دادم به جاری نو، چند ماه بعد مادرشوهرم همونو با کارتن نشونم داد گفت اینو فلانی (جاری نوعه) برام آورده، چندماه بعدتر صدام کرد گفت کادوشو عوض کن، عروس نو داداشم داره میاد خونمون بذارم جلوش✋
یعنی الان میوه خوری کجاست؟؟

 

 

میخونین ولی نظر نمی ذارین؟ یا اصلا نمیخونین؟!

اصلا کسی هست آیا؟؟

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها